ناگهان آسمان بهاري شد
عشق در کوچه ها جاري شد
نور ماه مدينه را تا ديد
عرق شرم ماه جاري شد
عطر شوق ملک چکيد از عرش
قطره قطره چه آبشاري شد
آسمان غرق بوسه اش مي کرد
گونه هايش ستاره کاري شد
آسمان خنده کرد و خانه ي وحي
از غم روزگار، عاري شد
روي پيشاني اش که چين افتاد
خم ابروش ذوالفقاري شد
چه صف کُفر را به هم مي ريخت
بر دل کُفر، زخم کاري شد
لحظه ها ماندگار و زيبا بود
روزها مثل روزگاري شد . . .
. . . که خدا قلب کعبه را وا کرد
و جهان غرق بي قراري شد
اسوه ي صبر بود و صلح و صفا
او خداوند بردباري شد
*****
زير پايش خدا غزل مي ريخت
غزلي را که از ازل مي ريخت
آن امامي  که تا سحر امشب
روي لب هاي من غزل مي ريخت
شب شعر مرا چه شيرين کرد
بين هر واژه اي عسل مي ريخت
آن که در جيب کودکان يتيم
قمر و زهره و زُحل مي ريخت
آن کريمي که در پياله ي دهر
هر چه مي ريخت لم يَزل مي ريخت
از همان کوچه اي که رد مي شد
حُسن يوسف در آن محل مي ريخت
تيغ خصمش ولي به وقت نبرد
رنگ از چهر? اجل مي ريخت
شتر سرخ را  به خون غلطاند
لرزه بر لشگر جمل  مي ريخت
آن امامي که روز عاشورا
از لب قاسمش عسل مي ريخت
*****
روي لب هايتان دعا ديديم
در نگاه تو ما خدا ديديم
اي کريمي که پشت خانه ي تو
مُلک لاهوت را گدا ديديم
به خدا لحظه لحظه لطف تو را
تک تک ما تمام ما ديديم
اي مقامت در آسمان بهشت
روي دوش نبي تو را ديديم
با تو ما در ميان خوف و رجا
جبرِ در اختيار را ديديم
صبر گاهي حماسه ي مرد است
پشت صلح تو کربلا ديديم
در نگاه تو ياس را عمري
خسته در بين کوچه ها ديديم
*****