کودکي را نام عبد ا... بود
 کودکي را نام عبد ا... بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بيت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظه اي آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم ناياب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بيشتر
گشت چون بيدار از بهر عمو
خيمه ها را کرد يک سر جستجو
کودک آن دم سر سوي صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
شد برون از خيمه ها آن ماه روي
کرد سوي قتلگاه شاه روي
گفت خواهر از منش مايوس کن
ساعتي در خيمه اش محبوس کن
دامنش بگرفت زينب با نياز
گفت جانا زين سفر برگرد باز
از غمت اي گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خداي
من نخواهم شد ز عمّ خود جداي
دور دار اي عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبه ي عشقش کشان سوي شه اش
در کشش زينب به سوي خرگه اش
عاقبت شد جذبه هاي عشق چير
شد سوي برج شرف ماه منير
ديد شه افتاده در درياي خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سويت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او که اي جان عزيز
تيغ مي بارد در اين دشت ستيز
تو به خيمه باز گرد اي مه وشم
من بدين حالت که خود دارم خوشم
ديد ناگه کافري در دست تيغ
آورد بر تارک شه بي دريغ
نامده آن تيغ کين شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تيغ بر بازوي عبدالله گذشت
وه چه گويم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گير اي سالار کون
اي به بي دستان به هر دو کون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد
 
 
    
 
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بيت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظه اي آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم ناياب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بيشتر
گشت چون بيدار از بهر عمو
خيمه ها را کرد يک سر جستجو
کودک آن دم سر سوي صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
شد برون از خيمه ها آن ماه روي
کرد سوي قتلگاه شاه روي
گفت خواهر از منش مايوس کن
ساعتي در خيمه اش محبوس کن
دامنش بگرفت زينب با نياز
گفت جانا زين سفر برگرد باز
از غمت اي گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خداي
من نخواهم شد ز عمّ خود جداي
دور دار اي عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبه ي عشقش کشان سوي شه اش
در کشش زينب به سوي خرگه اش
عاقبت شد جذبه هاي عشق چير
شد سوي برج شرف ماه منير
ديد شه افتاده در درياي خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سويت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او که اي جان عزيز
تيغ مي بارد در اين دشت ستيز
تو به خيمه باز گرد اي مه وشم
من بدين حالت که خود دارم خوشم
ديد ناگه کافري در دست تيغ
آورد بر تارک شه بي دريغ
نامده آن تيغ کين شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تيغ بر بازوي عبدالله گذشت
وه چه گويم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گير اي سالار کون
اي به بي دستان به هر دو کون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد
       + نوشته شده در سه شنبه سی ام آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:33 توسط مهدی سروری
        | 
       
   
