کودکي را نام عبد ا... بود

کودکي را نام عبد ا... بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود
همچو بخت اهل بيت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب
لحظه اي آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم ناياب بود
گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بيشتر
گشت چون بيدار از بهر عمو
خيمه ها را کرد يک سر جستجو
کودک آن دم سر سوي صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
شد برون از خيمه ها آن ماه روي
کرد سوي قتلگاه شاه روي
گفت خواهر از منش مايوس کن
ساعتي در خيمه اش محبوس کن
دامنش بگرفت زينب با نياز
گفت جانا زين سفر برگرد باز
از غمت اي گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
گفت عمه والهم بهر خداي
من نخواهم شد ز عمّ خود جداي
دور دار  اي عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت
جذبه ي عشقش کشان سوي شه اش
در کشش زينب به سوي خرگه اش
عاقبت شد جذبه هاي عشق چير
شد سوي برج شرف ماه منير
ديد شه افتاده در درياي خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت سويت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
بانگ زد بر او که اي جان عزيز
تيغ مي بارد در اين دشت ستيز
تو به خيمه باز گرد اي مه وشم
من بدين حالت که خود دارم خوشم
ديد ناگه کافري در دست تيغ
آورد بر تارک شه بي دريغ
نامده آن تيغ کين شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تيغ بر بازوي عبدالله گذشت
وه چه گويم چه ز آن بر شه گذشت
گفت دستم گير اي سالار کون
اي به بي دستان به هر دو کون عون
شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد

بس كه خونبار است ...

بس كه خونبار است چشم خامه‏ ام
بوى خون آيد همى از نامه‏ام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستين سبط را دوم سليل
آخرين قربانى پور خليل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تيشه كين شاخ او پيراسته
خاك بار اى دست بر سر خامه‏را
بوكه بندد ره به خون اين نامه‏را
سر برد اين قصه جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
ديد چون گلدسته باغ حسن
شاه دين را غرق گرداب فتن
كوفيان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سياه
تاخت سوى حربگه نالان وزار
همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به ميدان چشم خونين باز كرد
خواهر غمديده را آواز كرد
كه مهل اى خواهر مه روى من
كايد اين كودك زخيمه سوى من
ره به ساحل نيست زين درياى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون  
بر نگردد ترسم اين صيد حرم
زين ديار از تير باران ستم
گرك خونخوار است وادى سر به سر
ديده راحيل در راه پسر
دامنش بگرفت زينب با نياز
گفت جانا زين سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
يوسف از اين دشت كنعان كن حذر
از صدف باريد آن در يتيم
عقد مرواريدتر بر روى سيم
گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا
وقت گلچينى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شكيبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نيست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع وزنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبه‏هاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بينم بار ديگر شاه را
باز گير از گردن شوقم طناب
پيل طبعم ديده هندوستان بخواب
عندليبم سوى بستان مى‏رود
طوطيم زى شكر ستان مى‏رود
جذبه عشقش كشان سوى شهش
در كشش زينب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چير
شد سوى برج شرف ماه منبر
ديد شاه افتاده در درياى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ايشان من اين‏جا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق
هين كنارم گير و دستم نه بسر
اى به روز غم يتيمان را پدر
خواهران و دختران در خيمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
كز سفركى باز گردد شاه‏ها
باز آيد سوى گردون ماه ما
خيز سوى خيمه‏ها مى‏كن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله‏اى جان عزيز
تيغ مى‏بارد در اين دشت ستيز
تو به خيمه باز گرد اى مهوشم
من بدين حالت كه خود دارم خوشم
گفت شاها اين نه آئين وفاست
من ذبيح عشق و اين كوه مناست
كبش املح كه فرستادش خدا
سوى ابراهيم از بهر فدا
تو خليل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم
نز گران جانى بتأخير آمدم
كوكب صبحم اگر دير آمدم
ديد ناگه كافرى در دست تيغ
كه زند بر تارك شه بى دريغ
نامده آن تيغ كين شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر
تيغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گويم كه چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سليل ارجمند
خودچو بسمل در كنار شه فكند
گفت دستم گير اى سالاركون
اى به بيدستان بهردوكون عون
پايمردى كن كه كار از دست رفت
دستگيرم كاختيار از دست رفت
شه چوجان بگرفت اندر برتنش
دست خود را كرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست كين
تير دلدوزش بحلق نازنين
گفت شه كى طاير طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
يوسفا فارغ زرنج چاه باش
رو به مصر كامرانى شاه باش
مرغ روحش پر برفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد

مصحف ما، چه به هم...

مصحف ما، چه به هم ريختنت! واي عمو!
چقَدَر تير نشسته به تنت واي عمو!
هم? رختِ تو غارت نشده پاره شده
بس كه يك پارچه با پا زدنت واي عمو!
آمدم تا كه اجازه بدهي و يك يك
نيزه ها را بكشم از بدنت واي عمو!
جان نداده همه بالاي سرت جمع شدند
چه شلوغ است سرِ پيرُهَنَت واي عمو!
آن قدر نيزه زياد است نمي دانم كه
بكشم از بدنت يا دهنت؟ واي عمو

مي رسد از گوشه ي...

مي رسد از گوشه ي مقتل صداي مادرش
اي زنا زاده بيا و دست بردار از سرش
گيسوان مادر ما را پريشان مي کني
بي حيا با خنجرت بازي مکن با حنجرش
تو نمي بيني مگر غرق مناجات است او
پاي خود بردار از روي لبان اطهرش
دل مسوزان بي حيا عمه تماشا مي کند
با نوک نيزه مکن پهلو به پهلو پيکرش
دست من از پوست آويزان به زير تيغ تو
تا سپر باشد براي ناله هاي آخرش
نيزه بازي با تن بي سر ز من آغاز کن
طعمه ي نيزه مگردانيد جسم اصغرش
از ضريح سينه اش برخيز اي چکمه به پا
پاي خود مگذار روي بوسه ي پيغمبرش
دير اگر برخيزي از جاي خودت يابن الدعي
عمه نفرين کرده دست خود برد بر معجرش

پا برهنه شد و ...

پا برهنه شد و به ميدان زد
داد مي زد: عمو رسيدم من
دستِ من هست؛ پس نبُر ديگر
تيغ زير گلو رسيدم من
*****
تا بيايم غريب لب تشنه
با خدا دردِ دل مفصل کن
با مناجات گوشه ي گودال
نيزه ها را کمي معطل کن
*****
چقدر دير آمدم! تيغي
بوسه بر دست مهربانت زد
قاري خوش صدايِ آل الله
چه کسي نيزه بر دهانت زد!؟
*****
چند خط شکسته ي ممتد
شکل زخم عميقِ پيشانيت
بي علمدار بودن خيمه
علت اصلي پريشانيت
*****
نيزه هاي شکسته مي بينم
لبِ گودال و داخلِ گودال
چادر زينب تو خاکي شد
رويِ تلِّ مقابل گودال
*****
برق يک شيءِ آهنين ديدم
کاسه اي آب شايد آوردند!؟
نه عموجان! خيال خامي بود
تازه يک خنجرِ بد آوردند
*****
دشنه اي کُند مي رسد از راه
نيت کشتن تو را دارد
چقدر زخم خورده اي! اي واي!
خواهرت خيمه بوريا دارد !؟
*****
سايه ي چکمه اي مرا ترساند
حق بده، خصلت يتيم اين است
صحنه ي غارت عباي شما
ديدن و باورش چه سنگين است
*****
حول و حوش هزار و نهصد بود
زخم هاي تو را شمردم من
احتياجي به تير حرمله نيست
اي عمويِ غريب، مُردم من
*****

نوحه طفلان حضرت زینب(س)

بارون اشک چشمام مي ريزه روي گونه
صداي غربت تو دلا رو مي سوزونه
روي، لبت امن يجيبه
زينب، کي مي گه بي شکيبه
حالا، منم شدم غريبه؟!
روي، زانوت گذاشته اي سر
حرفي، بزن عزيز مادر
دارم، دق مي کنم برادر
*****
آورديشون تا خيمه خيلي کشيدي زحمت
برا چي سر به زيري داداش نکش خجالت
زينب، فدات بشه برادر
قابل، ندارد اين دو دلبر
هر دو، فداي موي اصغر
گريه، نکن برابر من
گريه، نکن برادر من
بايد، بره بپات سر من
*****
خدا رو شکر که امروز آبرو داري کردند
دست گلاي زينب دايي رو ياري کردند
اين دل، تنگه برا صداشون
دارم، دعاي خير براشون
شيرم، حلال هر دو تا شون
گرچه، بار بلا کشيدم
شکر، خدا که رو سپيدم
منهم، مادر دو شهيدم
*****

بهترين بنده ي ...

بهترين بنده ي خدا زينب
هل اتي زينب، انمّا زينب
ريشه ي صبر انبيا زينب
زينبا زينبا و يا زينب
باني روضه هاي غم زينب
تا ابد مبتلاي غم زينب
گفت اي مصطفاي عاشورا
اي فداي تو زينب کبري
تو علي هستي و منم زهرا
پس فداي تمام پهلوها
سر خواهر فداي اين سر تو
همه ي ما فداي اکبر تو
گفت اي شاه ما اجازه بده
حضرت کربلا اجازه بده
جان اين بچه ها اجازه بده
جان زهرا اجازه بده
قبل از آن که سر تو را ببرند
اين سر خواهر تو را ببرند
من هواي تو را به سر دارم 
به هواي تو بال و پر دارم 
از غريبي تو خبر دارم 
دو پسر نه، دو تا سپر دارم
زحمتم را بيا به باد مده 
اشتياق مرا به باد مده
در دل خيمه خسته اند اين دو
سر راهت نشسته اند اين دو 
دل به لطف تو بسته اند اين دو 
با بزرگان نشسته اند اين  دو
اين دو با يار تو بزرگ شده اند
با علمدار تو بزرگ شده اند
در کرم سائلي به دست آور
زين دو تا حاصلي به دست آور
سپر قابلي به دست آور
تا تواني دلي به دست آور
دل شکستن هنر نمي باشد
نظرت هم اگر نمي باشد
اي فدايت تمامي سرها
سر چه باشد به پاي دلبرها
از چه در اشتياق خواهرها
تو نظر مي کني به ديگرها
آخرش يا اجازه مي گيرم
يا همين کنج خيمه مي ميرم
اي برادر اشاره اي فرما
ذوقشان را نظاره اي فرما
رد مکن راه چاره اي فرما
لااقل استخاره اي فرما
شايد اين بچه هاي من بروند
شايد اين دو به جاي من بروند
زار و گريان مکن مرا جانا
ردّ احسان مکن مرا جانا
مو پريشان مکن مرا جانا
باز طوفان مکن مرا جانا
ورنه نيزه به دست مي گيرم
جان هر آن چه هست مي گيرم
تو اگر مبتلا شوي چه کنم
پيش چشمم فدا شوي چه کنم
پيش من سر جدا شوي چه کنم
کشته ي زير پا شوي چه کنم
واي اگر حنجرت شکسته شود
پيش من پيکرت شکسته شود

بغض نگاه خسته تان ...

بغض نگاه خسته تان، اي مسيح من
مانند سنگ؛ شيشه ي قلب مرا شكست
دار و ندار زندگيم نذر خنده ات
غصه نخور، كه ارتش زينب هنوز هست
*****
در راه پاسداري آيين كردگار
عمريست در كنار شما ايستاده ام
اين بچه هاي دست گلم را ز كودكي
من با وضو و حبّ شما شير داده ام
*****
سر مست باده هاي طهورايي توأند
شمشيرِ دستِ هر دو شان تيز و صيقلي است
پروانه وار منتظر اذنِ رفتنند
رمز شروع حمله شان ذكر يا عليست
*****
اي پادشاه - تا تو رضايت دهي- ببين
سر بند يا علي به سر خويش بسته اند
بر فوت و فن نيزه و شمشير واقف اند
چون پاي درس ساقي لشگر نشسته اند
*****
عباس گفته: خواهرمن! مرحبا به تو
اين مردهاي كوچك تو، شير شرزه اند
مبهوت سبك جنگ و رجزهايشان شدم
شاگردهاي اول پرتاب نيزه اند
*****
گفتم به بچه هاي عزيزم كه تا ابد
غمگين زخم سينه ي يك ياس پرپرم
تا آخرين نفس به عدو تيغ مي زنيد
با نيت تلافي سيلي مادرم
*****
در آزمون صبر و محن، مادر شما
با نمره ي قبولي تان گشت رو سپيد
در دفتر كرامت من دست حق نوشت
اي دختر شهيد، شدي مادر شهيد
*****

چگونه آب نگردم ...

چگونه آب نگردم کنار پيکرتان
که خيره مانده به چشمم نگاه آخرتان
ميان هلهله ي قاتلانتان تنها
نشسته ام که بگريم به جسم پرپرتان
چه شد که بعد رجزهايتان در اين ميدان
چه شد که بعد تماشاي رزم محشرتان
ز داغ اين همه دشنه به خويش مي پيچيد
به زير آن همه مرکب شکسته شد پرتان
شکسته آمدم اين جا شکسته تر شده ام
نشسته ام من شرمنده در برابرتان
خدا کند که بگيرند چشم زينب را
که تيغ تيز نبيند به روي حنجرتان
ميان قافله ي نيزه دارها فردا
خدا کند که نخندد کسي به مادرتان
و پيش ناقه ي او در ميان شادي ها
خدا کند که نيفتد ز نيزه ها سرتان

دوباره در دل من ...

دوباره در دل من خيمه‌ي عزا نزنيد
نمک به زخم من و زخم خيمه‌ها نزنيد
شکسته‌تر ز منِ پير ديگر اين جا نيست
مرا زمين زده است اکبرم، شما نزنيد
براي آن که نميرم ز شرم مادرتان
ميان اين همه لبخند دست و پا نزنيد
خدا کند که بگويد کسي به قاتلتان
فقط نه اين که دو بي‌کس، دو تشنه را نزنيد
که در برابر چشمان مادري تنها
سر دو تازه جوان را به نيزه‌ها نزنيد

کودکاني عاشق و دلداده ...

کودکاني عاشق و دلداده پروردم حسين
تا جوان گشتند قربان تو آوردم حسين
شيرشان دادم که شير کربلاي تو شوند
هر دو را نذر علي اکبرت کردم حسين
گر چه نا قابل ترين هديه دو طفل زينبند
اذن تو درمان بود بر قلب پر دردم حسين
داغ اين دو پيش مظلومي تو هيچ است هيچ
من پريشان تو بين قوم نا مردم حسين
کودکانم جاي خود گر رخصتي بر من دهي
سينه و پهلو سپر دور تو مي گردم حسين
غيرت اين دو ز جنس غيرت سقاي توست
هر دو را رزمنده ي راه تو پروردم حسين
در وجود اين دو صبر و طاقت اين درد نيست
بنگرند از کينه نيلي چهره ي زردم حسين

نا پاك قطره ام ...

نا پاك قطره ام كه پي آب كُر روم
شرمنده از گناه، به دنبال حُر روم
آموختم ز حر كه به دربار اهل بيت
با دست خالي آيم و با دست پُر روم

يا غربت لشکرم  ...

يا غربت لشکرم نجاتت داده
يا گريه ي خواهرم نجاتت داده…؟!
با آن همه کاري که تو کردي بي شک
حب تو به مادرم نجاتت داده

من آن حرم که حريّت ...

من آن حرم که حريّت عطا کرده است مولايم
مخوانيدم دگـر حــرّ يزيـدي، حــر زهرايم
اگر چـه ذره‌ ام، در دامـن پـرمهـر خورشيدم
اگرچـه قطـره بودم، وصـلِ دريا کرد دريايم
اگر دامـان مهـرش را نگيـرم، اوفتـد دستم
گر از کويش گذارم پاي، بيرون، بشکند پايم
اگر عباس گويد دست و سر، سازم به قربانش
وگـر اکبــر پسنـدد، کشتـه ي آن قد و بالايم
ز چشمم اشک خجلت بود جاري، بخت را نازم
که هم بخشيد، هـم اذن شهادت داد مولايم
تمنايم فقط ايـن است از ريحـانه ي زهرا
که با خون جبينم آبرو بخشد بـه سيمـايم
صـداي گريـه ي اصغـر ز قحـط آب، آبـم کرد
لـب خشکيده ي عبـاس، آتـش زد بـه اعضايم
چه بي‌رحميد اهل کوفه! من با چشم خود ديدم
ترک خورده است از هرم عطش لب‌هاي آقايم
تماشايي‌ست لبخندم اگر بـا چشم خود بينم
کـه مولايـم کنـد بـا پيکـر خـونين تماشايم
بسوزانيد و خاکستـر کنيـد از پـاي تـا فرقم
من آن پروانه‌اي هستم کز آتش نيست پروايم
ز خجلت خواست تا از تن شود روحم برون «ميثم!»
حسين‌بـن‌علـي بـا يـک تبسـم کـرد احيايم

اي حر تو از اين پيشتر ...

اي حر تو از اين پيشتر بودي حسيني
حتـي تـو در صلب پدر بودي حسيني
ديشب دعـا کـردم کـه پيش ما بيايي
آخـر تـو نـه حـر يزيــدي حـر مـايي
پيش از ولادت مـا دلت را برده بوديم
بر تـو بشـارت از بهـشت آورده بوديم
در کوثر رحمت شنـاور گشتي اي حر
زهرا دعايت کـرد تـا برگشتي اي حر
ما بـر گنه‌کـاران در رحـمت گشوديم
روزي که تو با ما نبودي، بـا تـو بوديم
با دست عفو خود به پايت گل فشانديم
تو دوستي، ما دشمـن خود را نرانديم
با ما شدي ديگر ز خود، خود را رها کن
خـون گلـويت را نثـار خـاک مـا کن
هرچند بـد کردي، خريدارت منم من
در اين جهان و آن جهان يارت منم من
تو خار، نه! تو شاخـه ي يـاس من استي
تو حـر عاصـي نه! تو عباس من استي
تـو جـان‌نثـار عتـرت پيغمبــر استي
در چشم مـن ديگـر علـيِِِِِِِِِِِّ اکبر استي
امروز، ديگر مـا تـو هستيم و تـو مايي
تنهـا نـه در مايـي در آغـوش خدايي
گفتم: بـرو! مادر بگريــد در عــزايت
مـادر نه! من مي‌گريم امـروز از برايت
وصف تـو را بايـد کنـار پيکـرت گفت
آري تو حري همچنان که مادرت گفت

اي رهبر احرار! من ...

اي رهبر احرار! من حر شمايم
هــرچنـد بــا بيگانـه بـودم، آشنـايم
تو در کرم چون جد خود پيغمبر استي
تو در بـه روي دشمن خود هم نبستي
شـرمنــده از اولاد زهـــراي بتـــولم
مـردودم امــا مي‌کنــد لطفـت قبولم
روزي که چون خاري به راهت سبز گشتم
گويـي دوبـاره بـا نگـاهت سبز گشتم
هـم سوختي از برق حسنت حاصلم را
هـم بـا نگاه خشم خـود بردي دلم را
بـاغ وجــودم را حسيـن‌ آبـاد کـردي
يکـدم اسيــرم کـردي و آزاد کـردي
آن روز ديــدم مظهــر عفــو خــدايي
چشمت به من مي‌گفت: حر! تو حر مايي!
زنجيــر ذلـت را ز اعضــايـم گشـودي
افسـوس! اي مـولا ندانستـم کـه بودي
ديگـر وجـودم غــرق در نـور خـدا بود
در بين دشمن هـم دلم پيش شمـا بود
يـا يـک نگـاه خشـم، هستم را گـرفتي
آنجـا نفهميـدم کــه دستــم را گرفتي
اکنون که چشم خويش را وا کردم امروز
خـود را در آغـوش تو پيـدا کردم امروز

سوارِ گمشده را ...

سوارِ گمشده را از ميان راه گرفتي
چه ساده صيد خودت را به يک نگاه گرفتي
شبيه کشتي نوحي، نه! مهربان تر از اويي
که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتي
چنان به سينه فشردي مرا که جز تو اگر بود
حسين فاطمه! مي‌گفتم اشتباه گرفتي
من آمدم که تو را با سپاه و تير بگيرم
مرا به تير نگاهي تو بي سپاه گرفتي
بگو چرا نشوم آب که دست يخ‌زده‌ام را
دويدي و نرسيده به خيمه‌گاه گرفتي
چنان تبسم گرمي نشانده‌اي به لبانت
که از دل نگرانم مجال آه گرفتي
رسيد زخم سرم تا به دستمال سفيدت
تو شرم را هم از اين صورت سياه گرفتي

آرامشم ده تا که...

آرامشم ده تا که طوفان تو باشم
آيينه ام کن تا که حيران تو باشم
آزاده ام اما گرفتار تو هستم
خارم که خواهم در گلستان تو باشم
من سر به زير و سر شکسته آمده ام
تا سر بلند لطف و احسان تو باشم
ديشب حواسم را که جمع خويش کردم
ديدم فقط بايد پريشان تو باشم
ايمان چشمانت مرا بيدار کرده
بايد چه گويم تا مسلمان تو باشم؟
بر گيسوانم گرد پيري هست اما
من آمدم طفل دبستان تو باشم
ديروز کمتر از پشيزي بودم، امروز
با ارزشم چون جنس دکان تو باشم
ديروز تحت امر شيطان بودم امروز
از لطف چشمت تحت فرمان تو باشم
ديروز يک گرگ بيابان گرد و بي عار
امروز مي خواهم که اصلان تو باشم
هر چه شما فرمايي اما دوست دارم
تا در مناي عشق قربان تو باشم
شادم نمودي که قبولم کردي آقا
من آمدم تا بيت الاحزان تو باشم
خواهم که خاک پايتان باشم نه اين که
چون خار در چشمان طفلان تو باشم
آقا اگر راضي نگردد زينب از من
ديگر چگونه بر سر خوان تو باشم

‏روز عاشور که خورشيد ... (بحر طویل)

‏روز عاشور که خورشيد فروزنده عيان گشت و منوّر ز فروغش همه ي ملک جهان گشت، دو لشکر به صف آرايي خود گشت مصمّم، به همه بود مسلّم، که در اين ماه محرّم ، عمر سعد کمر بسته به قتل شه ابرار، چنان حُر گرفتار، فتادش به بدن لرزه در آن عرصه ي پيکار، فرو ريخت به رخ اشک گهربار، سيه گشت بر او روز همانند شب تار، رهاند اسب زقلب سپه لشکر کفار، بسوي حرم عترت اطهار، حضور پسر احمد مختار، که اي نور دل حيدر کرّار، منم حرّ گنهکار، که بستم سر ره را به تو با لشکر بسيار، چه باشد که ببخشي زمن اين جرم و خطا را.
منم حُرّ گرفتار / منم عبد گنهکار
*****
شه دين دست نوازش بکشيدي به سر حُرّ و بيافشاند زلب دُر، که تو امروز تهي گشته اي از ظلمت و از نور شدي پر، زچه افکنده سر خويش به زير و شدي از هستي خود سير، مکن بر سر خود خاک، مزن جامه ي دل چاک، که گشتي ز گنه پاک، تو اي عاشق دلداده ي آزاده ي آماده ي ايثار، زلطف احد قادر دانا، به در خانه ي فرزند نبي احمد مختار، مکن گريه که مولات کريم است و عطايش زخطاي تو فزون است بيا ياور ما باش، چو جان در بر ما باش، از اين بيش مينديش، بدين غصّه و تشويش، که خشنود نمودي ز ره مهر و وفا آل عبا را.
تو از ما شدي اي حُر / چه خوب آمدي اي حُر
*****
بگفتا که ايا پير و مرادم، به خدا دل به تو دادم، مبر اي دوست ز يادم، بده از لطف و کرم اذن جهادم، بگرفت اذن و روان گشت، سوي معرکه با خشم و عدو بست، زجان چشم و در آن قوم دغا ولوله انداخت، عدو رنگ ز رخ باخت، در آن لشگر انبوه چنان الحذر افتاد، که نام از نظر افتاد، زبس دست و سر افتاد ، زمين شد همه گلگون و در و دشت پر از خون و جهان تيره به چشم همگان گشت، که آثار قيامت به همان صحنه عيان گشت، يم خون زتن خصم روان شد، همه گفتند که احسنت به چنين صولت و اين نيرو و اين بازو و اين هيبت و اين شوکت و اين مردي و مردانگي و عشق حسيني، همه ديدند در اين دشت بلا معجزه ي شير خدا را.
بپا گشته قيامت / زهي عزم و شهامت
*****
تيرو شمشير زبس بر تن آن پيلتن آمد، تنش از عرش? زين کرد مکان بر زبر خاک، که از کينه ي آن لشکر سفّاک شدي يک سره چون پرده ي گل چاک، شرار از جگر خاک، برآورد سر از سينه افلاک حسين ابن علي ناله کشيد از جگر و به صف آن سپه بد سيَر و کرد بسي ظالم غدّار روان در سقر و بر سر زانو بگرفت از حُر آزاده سر و ريخت سرشک از بصر و گفت که اي دوست فداي ره دادار شدي، دور ز اغيار شدي، با من بي يار تو از راه وفا يار شدي، گرچه در اين لشکر خونخوار گرفتار شدي، مام تو ناميد تو را حُرّ و تو در هر دو جهان حُرّي از آن داد خدايت شرف ياري ما را.
دگر حُر شدي اي حُر / ز حق پُر شدي اي حُر
*****

‏گناهي از تمام ...

‏گناهي از تمام کوه ها سنگين تر آوردم
عزيز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم
من آن حرم کز اول خويش را سد رهت کردم
تو را در اين زمين بين هزاران لشکر آوردم
به جاي دسته گل با دست خالي آمدم اما
‏دلي صد پاره تر از لاله هاي پرپر آوردم
‏نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت
ولي بر خنجر خشکيده ات چشم تر آوردم
غبارم كن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان
‏فدايم کن که در ميدان ايثارت سر آوردم
‏سرشك خجلت از چشمم چو باران بر زمين ريزد
زبان عذر خواهي بر علي اکبر آوردم
همين ساعت که بر من يک نظر از لطف افكندي
‏به خود باليدم و مانند فطرس پر بر آوردم
بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عباست
‏که روي عجز بر آن يادگار حيدر آوردم
چه غم گر جرم من از کوه سنگين تر بود «ميثم»
كه سر بر آستان عترت پيغمبر آوردم

حضرت حر(ره) - نوحه  سینه زنی 4

من حر گنهکار تـو هستم اي عزيز زهرا
باز آمدم و دل به تو بستم اي عزيز زهرا
تو مظهر غفار، من حر گنهکار(2)
*****
آمدم که جان کنم فدايت اي شمس ولايـت
سر کنم نثـار خـاک پايت اي عزيز زهرا
تو مظهر غفار، من حر گنهکار(2)
*****
اين گريه و اين ناله و آهم بگــذر ز گنــاهم
اشک ديـده‌ام بـود گواهم اي عزيز زهرا
تو مظهر غفار، من حر گنهکار(2)
*****
من قلب سکينه را شکستم مـن راه تـو بستم
شرمنده ز خواهر تو هستم اي عزيز زهرا
تو مظهر غفار، من حر گنهکار(2)
*****
من حـر شهيـد کربلايم بـا خـون خـدايم
يابن فاطمه بنماي دعايم اي عزيز زهرا
تو مظهر غفار، من حر گنهکار(2)
*****
جان و سر خود به کف نهادم مشتـاق جهــادم
از روز ازل دل به تو دادم اي عزيز زهرا
تو مظهر غفار، من حر گنهکار(2)
*****
از حـر تـو جسم پاره‌ پاره از تـو يـک اشـاره
بنما ز کرم به من نظاره اي عزيز زهرا
تو مظهر غفار، من حر گنهکار(2)
*****

حضرت حر(ره) - نوحه  سینه زنی 3

حر رياحي! تو دگر به حسين بن علي حر شدي
بلکه ز سـر تـا به قـدم ز تولاي علي پر شدي
خار بُدي، لاله ي صحرا شدي، خوش‌آمدي که حر زهرا شدي
حر گنهکار من يار وفادار من(2)
*****
به خاطر عشق حسين، تو بريدي دل و جان از همه
اجر تـو بـا جد مـن و پـدر و مادر من فاطمه
بيا بيا تا که فدايت کنم، فدايي خون خدايت کنم
حر گنهکار من يار وفادار من(2)
*****
اي که ز سر تا به قدم شده باغ گل احساس من
تو جـزو انصـار منـي بنشيـن کنـار عبـاس من
تو يار اهل‌ بيت پيغمبري، تو در جنان نزد علي‌اکبري
حر گنهکار من يار وفادار من(2)
*****
چرا تو در محضر ما ز گناه خود سرافکنده‌اي؟
تو بـا تمـام شهـدا بـا نثار جان خود زنده‌اي
تو يار دلداده ي کربلايي، تو حر آزاده ي کربلايي
حر گنهکار من يار وفادار من(2)
*****
فاطمه در باغ جنان ز تو خوشنود و صدايت کند
خواهـر مظلومـه ي مـن بـه حرم رفته، دعايت کند
تو با زهير و مسلم و حبيبي، گمان مکن که بين ما غريبي
حر گنهکار من يار وفادار من(2)
*****
خوشا به احوال تو حر که چنين سينه سپر کرده ‌اي
گذشته‌اي از سـر و جان رو به درياي خطر کرده‌ اي
به نزد ما آمدنت مبارک، جامه ي خون بر بدنت مبارک
حر گنهکار من يار وفادار من(2)
*****

حضرت حر(ره) - نوحه  سینه زنی 2

من گرفتار توأم يابن زهرا يا حسين
عبد دربار توام يابن‌ زهرا يا حسين
بر سر دوشم بوَد کوه گناهم يا حسين
يا حسين مولا حسين(2)
*****
من سر راه تـو را بـا سپاهم بسته‌ ام
اين عنايات تو و اين دل بشکسته‌ ام
باب رحمت از کرم بر روي من بگشا حسين!
يا حسين مولا حسين(2)
*****
اي عزيـز فاطمـه، سيـدي! تا زنـده‌ام
از سکينه دخترت همچنان شرمنده‌ام
اذن ميدانم بده اي يوسف زهرا حسين!
يا حسين مولا حسين(2)
*****
من تو را آورده ‌ام در زمين کربلا
من تو را افکنده‌ام يابن ‌زهرا در بلا
چشمم از اشک خجالت گشته چون دريا حسين!
يا حسين مولا حسين(2)
*****
تا ابد خجلت زده از بتولم يا حسين
جان زهرا مادرت کن قبولم يا حسين
کن شهادت‌ نامه‌ام را از کرم امضا حسين!
يا حسين مولا حسين(2)
*****

حضرت حر(ره) - نوحه  سینه زنی 1

اي پسر فاطمه من حرِّ گرفتار تواَم
حر گرفتـار توام عبـد گنه‌کار تواَم
مظهر لطف احدي، يوسف زهرا مددي(2)
*****
تو پسـر فاطمـه، من خاک ره مادر تو
آمده‌ام تا که شوم بي‌سر و جان ياور تو
مظهر لطف احدي، يوسف زهرا مددي(2)
*****
هم ز تـو و زينب تـو هم ز سکينه خجلم
خون شده از تشنگي اصغر شش‌ماهه‌ دلم
مظهر لطف احدي، يوسف زهرا مددي(2)
*****
يوسف زهرا جگرم خون شده بر غربت تو
آمـده‌ام آمـده‌ام در طلـب رحمـت تـو
مظهر لطف احدي، يوسف زهرا مددي(2)
*****
آمده‌ام آمده‌ام گريـه‌کنـان بـر در تو
تا که بگردم به ادب دور سر اکبر تو
مظهر لطف احدي، يوسف زهرا مددي(2)
*****
گر تو نبخشي به چنين زاري و ناله چه کنم؟
لرزه فکندم به تن طفل سه‌ساله چه کنم؟
مظهر لطف احدي، يوسف زهرا مددي(2)
*****
خارم و دل بسته به يک برگ گل ياس تواَم
حـرّم و ردم نکنـي! عـاشق عبــاس تـواَم
مظهر لطف احدي، يوسف زهرا مددي(2)
*****

دشت و شب و ...

دشت و شب و طفل نابلد واويلا
گر زجر حرامي برسد واويلا
از صاحب روضه معذرت مي خواهم
پهلوي شکسته و لگد واويلا

چو زينب پيكرش را ...

چو زينب پيكرش را آب مي ريخت
ستاره بر تن مهتاب مي ريخت
همه ديدند چون زهراي اطهر
ز هر جاي تنش خوناب مي ريخت

تنم زخمي ...

تنم زخمي، لباسم پاره پاره
شمار دردهايم بي شماره
ز دست سيلي سنگين دشمن
نه گوشي دارم و نه گوشواره

بابا ببين که گوش ...

بابا ببين که گوش مرا هم دريده اند
اينها ز زلف يار چرا دل بريده اند
در ظهر عشق ز فرط جفا مرا
از موي سر به پاي شما مي کشيده اند
*****
بابا مرا به ياد مدينه کتک زدند
گاهي مرا به جاي سکينه کتک زدند
با ياد روي نيلي مادر نفس زدم
بابا مرا ز ظلم و ز کينه کتک زدند
*****
همواره مي کنم بخدا ياد روي تو
دل را ببسته ام به سر زلف و موي تو
تا قتلگاه دويدم ز شور و شين
تا بوسه اي بزنم بر گلوي تو
*****
اما پدر به تن تو سري نبود
خونين تر از بدنت پيکري نبود
گفتم پدر تو صدا کن مرا ز لطف
گويا کلام منم حيدري نبود
*****

بابا سرم تنم ...

بابا سرم تنم کمرم پهلويم پرم
يکي دو تا که نيست کبودي پيکرم
بيش از همين مخواه وگرنه به جان تو
بايد همين کنار تو تا صبح بشمرم
از تو چه مانده است؟ بگويم «که اي پدر»
از من چه مانده است؟ بگويي «که دخترم»
اندازه ي لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه ي سر تو گرفتار شد سرم
از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
از من نمانده است به جز عکس مادرم
از تو سوال مي کنم انگشترت کجاست؟
كه تو سوال مي کني از حال معجرم
ديدم چگونه سرت را به طشت زد
حق مي دهي بميرم و طاقت نياورم
مرد کنيز زاده اي از ما کنيز خواست
بيچاره خواهر تو و بيچاره خواهرم
مرهم به درد اين همه زخمي نمي خورد
بابا سرم تنم كمرم پهلويم پرم

اي واي بر اسيري...

اي واي بر اسيري کز ياد رفته باشد
دنبال او شب تار صياد رفته باشد
يک زخم بر دو گونه يک چشم نيم بسته
از زجر يادگاري يک دنده شکسته
فهميده ام در اين شهر معناي سيري ام را
از ضرب دست خوردم دندان شيري ام را
نامحرمي که با خود ديشب سر تو را داشت
وقتي به گوش من زد انگشتر تو را داشت
طفلي که خنده مي زد بر اين لباس پاره
او گوشوار من داشت من زخم گوشواره
من خار مي کشيدم با ناخني شکسته
او با گل سر من گيسوي خويش بسته
وقتي که شعله افتاد از بام روي معجر
نگذاشت ساربان تا بردارم آتش از سر
من باز ماندم از درد از فرط ناتواني
او رفت و پيش پايم انداخت تکه ناني
من سخت باز کردم انگشت کوچکم را
او رفت و بين دستش ديدم عروسکم را
ديشب که خواب رفتم يک بار بي عمويم
زنجير دست و پايم پيچيد بر گلويم
از کوفه آمدي و سنگ صبور داري
رنگ محاسنت زرد بوي تنور داري
اي سر بيا که مُردم از دختران شامي
از خنده هاي کوفي از خنده هاي شامي
اي کاش پاي حلقت مي مُرد دختر تو
آري هنوز گرم است رگ هاي حنجر تو