چشمان تو غرق ...

چشمان تو غرق خون و لب ها پر آه
آتش به دلت شراره مي‌زد ناگاه
هر قطره ي خون روي لب تو مي‌گفت:
«لا يوم کيومک أباعبدالله»

حرف هايي نگفتني ...

حرف هايي نگفتني دارد
لحظه لحظه غروب چشمانت
رواي زخم هاي کهنه ي توست
اشک هاي بدون پايانت
*****
شدت غم چه بي‌ کران کرده
آسمان دل وسيعت را
غير زينب کسي نمي فهمد
راز شب گريه ي بقيعت را
*****
بين اين مردمان بي غيرت
سهم آئينه ي دلت آه است
دم به دم روي منبر خورشيد
صبّ مولا چقدر جانکاه است
*****
سالياني است آتش حسرت
در نگاهي کبود شعله ور است
زخم هايت هنوز هم تازه ‌ست
دل تنگت هنوز پشت در است
*****
دلت آخر چگونه تاب آورد
طعنه هاي مغيره را يک عمر
چه به روز دل تو آوردند
در و ديوار و کوچه ها يک عمر
*****
دم نزد از مصيبت کوچه
پلک هاي صبور آئينه
تند بادي کبود و بي پروا
کوچه بود و عبور آئينه
*****
دست سنگين باد و صورت گل
ساحت آينه دوباره شکست
سيلي باد و سيلي ديوار
هم زمان هر دو گوشواره شکست
*****
خاطرات کبود آئينه
چقدر زود مو سپيدت کرد
مرگ تدريجي چهل ساله
داغ اين کوچه ها شهيدت کرد
*****
دست هايي که حق مادر را
بين ديوار و در ادا کردند
روز تشييع تو کنار بقيع
خوب آقا به تو وفا کردند
*****
پر در آورده تير کينه شان
به هواي زيارت تابوت
لاله لاله دخيل مي بندند
به ضريح مطهر پهلوت
*****
در کنار تو غرق خون مي‌شد
باز هم چشم هاي کم سويي
روضه خوان غم تو مي گردد
بيقراري، شکسته پهلويي
*****

الا يا اهل العالم ...

الا يا اهل العالم، غم به پا شد
عزاي غم فزاي مجتبي شد
زمين و آسمان ماتم گرفته
دوباره تازه داغ مصطفي شد
ملائک خاک غم بر سر بريزند
عوالم هم نواي مرتضي شد
منادي اين ندا در عرش دارد
چه داغي بر دل خير النسا شد
شده غارت زده گويا حسينش
چرا؟ زيرا حسن از او جدا شد
بنالد حضرت ام المصائب
که زينب باز هم صاحب عزا شد
بني هاشم چرا تشويش دارند؟
چرا اسب بني مروان رها شد؟!
مگر نعش حسن شد تير باران؟
که ابليسِ جمل شاد از جفا شد
چرا بند کفن شد پاره پاره!؟
تن و تابوت از چه جا به جا شد!؟
نشد پيش پيمبر دفن گردد!
اجابت امر آن ملعونه را شد
نشد تشييعِ آقا روز باشد
دوباره شب، دوباره ماجرا شد
چرا تنهاترين سردار شد او
و اين گونه غريب آقاي ما شد
شکم ها از حرام و شبهه پُر بود
که دينداري پر از رنگ و ريا شد
نشد يک يار با آقا بماند
نماز عشق تا محشر قضا شد
همه مرتد شدند اِلّا ثلاثه
و دينداري فقط يک ادّعا شد
حسن اي شيعيان از بس غريب است
ز غربت گفتنش، مدح و ثنا شد
امام مجتبي بس مادري بود
کنار قبر مادر خوب جا شد
کنار قبر مخفي شد مزارش
بقيع آرامگاهِ هل اتا شد
عصاي دست مادر جايش اين جاست
هم اين گونه حسن حاجت روا شد
کجا کشتند اي مردم حسن را؟
همان جايي که قدّش چون عصا شد
کجا خونِ دل از حلقِ حسن ريخت
همان جايي که سيلي بر مَلا شد
کجا تابوت و تن خونين شد؟ آري
همان جايي که زهرا مبتلا شد
کجا خونِ جگر شد بر دلِ او
همان جايي که چادر زير پا شد
همان چادر که اينک پرچم ماست
همان پرچم که رنگ کربلا شد
براي انتقام آماده باشد
هر آن کس که اسير نينوا شد
سراغ از يوسف زهرا نگيرد
هر آن کس که جدا از مجتبي شد

شب هاي بي ستاره ...

شب هاي بي ستاره ترينت سحر نداشت
غم نوحه هاي سينه ي تنگت اثر نداشت
يوسف ترين غريبِ خدا! ماهِ آسمان!
از حالِ تو سراغ به جز چشمِ تر نداشت
اي حضرتِ صبور ترين! اي امام صلح!
ايوبِ صبر، طاقتِ صبر اين قدر نداشت
شهرِ مدينه بعدِ علي خود گواه بود
هرگز زمانه اي ز تو مظلوم تر نداشت
رد مي شدند از رويِ خاكسترِ دلت
اصلاً كسي از آتشِ قلبت خبر نداشت
گفتند واجب است حسن سرزنش شود
از اجرِ اين فريضه مدينه حذر نداشت
بازم غريبه ها، به خدا دوستي نبود
در كوچه هاي طعنه تو را نيشتر نداشت
بر منبرِ رسولِ خدا صبِّ مرتضي
بر لب خطيب تكه كلامي دگر نداشت
يك عمر خاطراتِ دلت را ورق زدم
جز اشك و آه و غصه و خونِ جگر نداشت
از خاطراتِ آتش و از ميخِ در بگير
تا گوشواره اي كه دگر گوش بر نداشت
از سينه اي كه آينه ي سنگ خورده بود
تا گيسوئي كه رنگِ حنايش اثر نداشت
از چادري كه وصله دگر چاره اش نبود
از كوچه اي كه راهِ گريزي دگر نداشت
يك شب دو شب نه بلكه چهل سالِ آزگار
كابوسِ كوچه از سرِ تو دست بر نداشت
روزي نشد كه آينه ي دقِ تو به عمد
با تازيانه از برِ چَشمت گذر نداشت
صد پاره كرده اي جگرت را كريمِ دل 
وقتي كه درد جائي از اين خوب تر نداشت

آيا شده بال و پرت ...

آيا شده بال و پرت آتش بگيرد
هر چيز در دور و برت آتش بگيرد
آيا شده بيمار باشي و نگاهت
از نيش خند همسرت آتش بگيرد
آيا شده يک روز گرم و وقت افطار
آبي بنوشي... جگرت آتش بگيرد
آيا شده تصويري از مادر ببيني
تا عمر داري پيکرت آتش بگيرد
مي گريم از روزي که مي بينم برادر
در کوفه موي دخترت آتش بگيرد
مي گريم از روزي که مي بينم برادر
از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد
آه ... از خنک هاي گلويت بوسه اي ده
تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد
آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت
ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد

شهادت امام حسن مجتبی(ع) - نوحه 2

يا حسن غريب تر از تو ديگه دنيا نديده
چه کسي مثل تو اين اندازه طعنه شنيده؟
مو به مو ديدي چطور فاطمه شد قد خميده
ميگن از زهر جفا خون شده آقا جگرت
ز پا افتاده اي و خون شده قلب خواهرت
ببين اومده به بالاي سر تو خواهرت
کوه اميدم،
عاشق تو عشق خداست
حرم تو هرکي که خواست  
بگو که تو دلاي ماست
يا حسن مولا ، يا حسن مولا
آه و واويلا، غريب مادر يا حسن3 ، غريب مادر
*****
همه ي عمر تو با غربت و غصه سر شده
بيشترين جسارتا تو کوچه پشت در شده
بردن مادرت از تو کوچه درد سر شده
مردم اينجا مسلمونن ولي بد دهنن
با همين طعنه هاشون دل شما رو مي شکنن
تو کوچه مادر و پيش چشم بچه اش ميزنن
شده سهم تو،
ستم و زخم جگر و
طعنه ي روي منبر و   
روي کبود مادر و
يا حسن مولا ، يا حسن مولا
آه و واويلا ، غريب مادر يا حسن3 ، غريب مادر
******
تو شجاعت چيزي از علي تو دستِ کم نداري
بميرم برات که حتي تو خونت محرم نداري
پسر فاطمه اي ولي چرا حرم نداري؟؟؟
مي سازيم برا شما صحن و سرا با شور و غوغا
يه طرف صحن شما و يه طرف مرقد زهرا
شعبه ي دوم بين الحرمين ميشه همونجا
به تو دلبستم         
فداي خاک قدمت
تو که معروفه کرمت 
ما رو ببر تا حرمت
يا حسن مولا ، يا حسن مولا
آه و واويلا ، غريب مادر يا حسن3 ، غريب مادر
*****

شهادت امام حسن مجتبی(ع) - نوحه 1

سلام ما به غربت و حرم و صحن و سراي حسن
اهل عزا! گريه کنيد همه با هـم به عزاي حسن
تو شمع هر انجمني يا حسن
چرا غـريب وطنـي يا حسن؟
يا حسن يا حسن(2)
*****
تو پاره ‌پاره جگـري اي جگـر پـاره ي زهرا حسن!
خون شد در بحر غمت جگر ماهي دريا حسن!
واي که دشمن به تو دشنام داد
زخـم روي زخـم درونـت نهاد
يا حسن يا حسن(2)
*****
اي که بـه سن کودکـي شده پاره جگرت ياحسن
فاطمه شد نقش زمين پيش چشمان ترت ياحسن
زهر هلاهل چه کند با دلت؟
مغيره شد بـه کودکي قاتلت
يا حسن يا حسن(2)
*****
سلام مـا بـه صبر تـو، بـه خدا صبر تو باشد عجيب
که در حضور حضرتت به علي کرده جسارت خطيب
زخم‌ زبان از همه بشنيده‌ اي
جسـارت مغيـره را ديده ‌اي
يا حسن يا حسن(2)
*****
سلام ما سلام ما به مـزار بي‌چـراغت حسن!
روا بوَد پاره شود جگر شيعه ز داغت حسن!
سلام ما بـه قبـر بي‌ حائرت
سلام ما به صحن بي‌ زائرت
يا حسن يا حسن(2)
*****

بسكه اينگونه دل ...

بسكه اينگونه دل شعله ورت مي سوزد
با تماشاي تو قلب پدرت مي سوزد
اي جگر گوشه ي من شعله مزن بر جگرم
جگرم سوخت ز بسكه جگرت مي سوزد
زودتر از همه پيش پدرت مي آيي
زودتر از همه شمع سحرت مي سوزد
بعد من هرچه بلا هست سرت مي آيد
بعدمن واي كه پا تا به سرت مي سوزد
زير پرهاي تو آرام گرفتم بابا
حيف از شعله ي در بال و پرت مي سوزد
گاه در كوچه اي از درد زمين مي افتي
گاه از ضرب كسي چشم ترت مي سوزد
گاه يك نقش به يك روي تو جا مي گيرد
گاه يك زخم به روي دگرت مي سوزد
گاه در پشت در خانه ي خود مي نالي
چشم وا مي كني و دورو برت مي سوزد
يك طرف دست تو در پاي علي مي شكند
يك طرف دختركت پشت سرت مي سوزد
از صداي تو در آن شعله علي مي فهمد
كه اگر فضه نيايد پسرت مي سوزد

حوادثي است که ...

حوادثي است که قلب مدينه مي لرزد
مدينه چون دل امّت بـه سينه مي‌لرزد
سپاه شب، شده مست تصرّف خورشيد
نسيم، شعله شد و در فضا شراره کشيد
تمـام وسعت ملک خـدا شبِ تـار است
چه روي داده که خورشيد هم عزادار است؟
ز کـوه و دشت و بيابـان خدا‌ خدا شنوم
ز جنّ و انس و ملَک «وا محمّدا» شنوم
اجـل دريــده گريبـان و اشـک افشاند
اميـن وحـي خداونـد، نوحـه مي‌خواند
پيام مي‌رسد از خشت‌خشت خانه ي وحي
که منقطع شده از آسمـان ترانـه ي وحي
برون خانه اجل گشته گرم اذن دخـول
درون خانه چکد خون‌دل ز چشم بتول
الا الا ملــک المــوت! مـاتــم آوردي
ز آسمان به زمين يک جهان غم آوردي
ز ديدن رخ تو گشتـه رنگ فاطمه زرد
چه سخت حلقه به در مي‌زني، نزن! برگرد!
چگونه مي‌کني اي پيک مرگ دق‌الباب؟
که آسمان به سر خاکيان شده است خراب
بـرو بـه سينـه ي حيدر شـرر نـزن ديگر
به جان فاطمه سوگنـد! در نـزن ديگر
عقـب بـايست! بگير احترام ايـن در را
بــرو يتيــم مکـن دختــر پيمبــر را
برو که طعنه بر اين باب، ديـو و دد نزند
بـه بـاب خانـه ي توحيد، کس لگـد نزند
محمّــد و علـي و فاطمـه کنـار هم‌ اند
تو ايستاده و ايـن هـرسه اشکبار هم ‌اند
نبي ز خون دل خويش چهره مي‌ شويد
درون خانـه ي در بستــه بـا علـي گويـد:
که يا علـي بنشيـن بـا تو راز دارم من
به سينه شعلـه ي ‌سـوز و گـداز دارم من
پس از رسول، مقامت ز کينه غصب شود
فـراز منبـر مـن دشمن تـو نصب شود
خداي، امر به صبرت کند در اين اندوه
جواب داد علي: من مقاومم چـون کوه
دوباره گفت پيمبـر کـه اي امـام مبين
شوي به شهر مدينه غريب و خانه‌نشين
فلک ز غـربت تـو آه مي‌کشـد ز نهـاد
به بـاب خانـه‌ات آتـش زنند از بيـداد
جـواب داد: همانـا بـه صبـر مي‌کوشم
به حفظ دين خود اين جام زهر مي‌نوشم
رسول گفت چو کردي تحمل آن همه را
به پيش چشم تو سيلي زنند فاطمه را
تو ايستـاده و بـا چشـم خود نگاه کني
درون سينه ي خود حبس سوز و آه کني
در آن ميانـه علي سخت در خـروش آمد
کشيد ناله و خون در دلش به جوش آمد
اگرچه بـود وجـودش پـر از شـراره ي خشم
به روي فاطمه چشمي گشود و گفت به چشم!
الا رسول خـدا خـون بـه سينه‌ام جوشيد
کـه گفته‌هـات همـه جامـه ي عمـل پوشيد
دري کـه بـود بـه دارالزيــاره‌ات مشهـور
دري که گرد از آن مي‌زدود گيسوي حور
دري کـه بـود پـر از بوسه‌هـاي جبراييل
دري که حـرمت از آن مي‌ گرفت عزراييل
دري که نـور فشانـد بـه چشم عرش علا
ببيـن چگونــه از آن دود مــي‌رود بــالا
به باغ وحي، خزان دست باغبـان را بست
که چيده گشت از آن ميوه و درخت شکست
چه ننگ‌ها که خريدند يـا رسول‌ ا...
ز عتــرت تـو بريدنــد يـا رسول ‌ا...
چــو امتـت طلبيــدند حــب دنيــا را
بــراي غصـب خـلافت زدنــد زهـرا را
قسم به عزت قـرآن! قسـم به ذات خدا!
سر حسيـن تـو روز سقيفه گشـت جدا
چـه تيرهـا همـه از چله ي سقيفه شتافت
گلوي اصغر و قلب حسين؛ هر دو شکافت
سقيفـه از حـرم کربــلا شـراره کشيـد
ز گـوش دخترکان تـو گوشـواره کشيد
سقيفـه کـرد تــن عتـرت تـو را نيلـي
سقيفـه فاطمه‌هـا را دوبــاره زد سيلـي
همين که حق وصي تو غصب شد به ملا
سر حسين، جدا شد به دشت کرب‌و بـلا
سقيفه آتش سوزان به قلب «ميثم» ريخت
نه قلب «ميثم» بلکه به جان عالم ريخت

ديگر طبيب بر سر بالين ...

ديگر طبيب بر سر بالين نياوريد
بالينِ من حسين و حسن را بياوريد
اين شرحِ صدر، مرهمِ جان کَندَنِ من است
از سينه ام حسينِ مرا از چه مي بريد؟
اي نور ديدگانِ من اين گونه بي قرار
امروز بر رسول گريبان چه مي دريد؟
روزي رسد که هر دو جگر پاره مي شويد
با اين که در بهشت شما هر دو سروريد
بوسه اگر به روي لبان شما زنم
روزي ز تشتِ خون، جگر، سر بر آوريد
 زهراي من! تو اِذنِ دخولِ اَجَل بده
زيرا خدا به غير تو کوثر نيافريد
او که دري به غيرِ درِ خانه اَت نزد
داند خدا مرا به ولاي تو پَروَريد
تا مي شود، حبيبه ي من پشت در نرو!
زود است، استغاثه کنان پشت اين دريد
اي دشمنان فاطمه از من حيا کنيد!
بعد از پدر چه بر سر اين دختر آوريد
دور مرا کسا،  بگيريد دخترم!
آخر شما تمامِ اميد پيمبريد
بنشين علي! که خوب به رويت نظر کنم
آري خدا جمال تو از خويش آفريد
نعش مرا شبانه چو غسل و کفن کني
مخفي ز بي کفن کَفَنم را بياوريد
حالا که من وصيّت يک عمر مي کنم
کاغذ قَلم براي نوشتن بياوريد

تو را ملول و پريشان و ...

تو را ملول و پريشان و خسته مي بينم
کنار بستر خود دل شکسته مي بينم
به دوش توست پس از من رسالتي سنگين
چرا وجود تو را سخت خسته مي بينم
تو نور چشم مني، دخترم! تو را چون ماه
ميان هاله اي از غم، نشسته مي بينم
بهار باغ من! اي عمر تو چو گل کوتاه
کتاب عمر تو را زود بسته مي بينم
اگر چه غرق غمي، چون غمت غم دين است
تمام عمر کمت را خجسته مي بينم
هر آن چه را که پس از اين وداع خواهي ديد
ز پشت ديده ي در خون نشسته مي بينم
ميان دود و شرار و هجوم اهل ستم
تو را صنوبر پهلو شکسته مي بينم
تمام جان «وفائي» ز ناله پُر شده است
که بند بند دلش را گسسته مي بينم

از سوزِ تب تواني ...

از سوزِ تب تواني به پيکر نداشتي
فکري به غير فاطمه در سر نداشتي
يادِ خديجه مي کني و آه مي کشي
يعني که تاب دوريِ همسر نداشتي
بعد از غدير و توطئه هايِ منافقين
دلشوره جز غريبي حيدر نداشتي
مي خواستي سفارش حقِ علي کني
امّا چه فايده که تو ياور نداشتي
عمري براي اين که هدايت شوند خلق
در سينه غير يک دلِ مضطر نداشتي
وقتي صدايِ فاطمه آمد که سوختم
در عرش مي شنيدي و باور نداشتي
رفتي از اين ديار وَ اِلّا به يک نفس
تابِ صدايِ ناله ي دختر نداشتي
مسمار داغ بود و لب از سينه بر نداشت
آنجا مگر بهشت مُعطّر نداشتي
پنجاه سالِ بعد مشخص شود چرا
از روي سينه جسمِ حسين بر نداشتي
وقتي عدو محاسن او را گرفته بود
ز ره رسيدي عمّامه بر سر نداشتي
زينب نيابتاً ز تو بوسيد آن گلو
زيرا که تابِ بوسه ي حنجر نداشتي

اي محمد اي رسول ...

اي محمد اي رسول بهترين کردارها
حسن خلقت شهره در اخلاقها ، رفتارها
در بيانت بند مي آيد زبان ناطقان
قامت مدحت کجا و خلعت گفتارها
بال رفتن تا حريمت را ندارد اين قلم
قاب قوسينت کجا و مرغک پندارها
طفل ابجد خوان تو سلمان سيصد ساله است
استوار مکتب ايثار تو عمارها
تا نفس داريم و تا خورشيد مي تابد به خاک
دل به عشق بي زوالت مي کند اقرارها
پاي بوسي تو عزت داده ما را اينچنين
گل نباشد کس نمي آيد سراغ خارها
کي رود از خاطرتم يادت که در روز ازل
کنده اند اسم تو را بر سنگ دل حجارها
داغ تو در سينه ي ما هست چون خاک تواييم
لاله کي روييده در آغوش شوره زارها
گل که منسوب تو گردد رنگ و بويش مي دهند
شاهد حرفم گلاب و شيشه ي عطارها
وقت رزمت آنچناني که ميان کارزار
رو به تو آرند وقت خستگي کرارها
اي که با خون دلت پرورده ايي اسلام را
چشم واکن که نهالت داده اکنون بارها
سنگ مي خوردي و مي گفتي که ايمان آوريد
کس نديده از رسولي اينچنين ايثارها
با عيادت از کسي که بارها آزرده ات
روح ايمان را دميدي بر دل بيمارها
خم به ابرويت نياوردي در اين بيست و سه سال
بر سرت گرچه بلا باريد چون رگبارها
رفتي و داغ تو پشت دين رحمت را شکست
جان به لب شد از غمت ، شهرت مدينه ، بارها
تا که چشمت بسته شده اي قافله سالار عشق
رم نمودند عده اي و پاره شد افسارها
آنقدر گويم پس از تو ميخ در هم خون گريست
ناله ها برخواست بعدت از در و ديوارها

رحلت حضرت محمد مصطفی(ص) - نوحه 2

توي چشمامون، ميزنه بارون   
ديگه زهرا ، خداحافظ ، ميميرم دلخون
بعد من از اين مدينه     
دلِ علي شاکي ميشه 
توي همين کوچه يه روز  
چادر تو خاکي ميشه
دارم ميرم از اين دنيا، دلم ميگيره اي زهرا
که فاطميه تو راهه واويلا
امون امون اي دل اي دل(4)
*****
ميزني پرپر، جلوي حيدر
جاي خونِ ، تو مي مونه ، روي ميخ در
مجلس ختمم که ميشه   
ميبينه با خنده دارن
به جاي گل درِ خونش      
آتيش و هيزم ميارن
مي موني وقتي که تنها، ميگي کجايي اي بابا
بيا  که محسن رو کشتن واويلا
امون امون اي دل اي دل(4)
******
منم و غم ها، علي و زهرا
قراره ما ، توي گودال ، عصر عاشورا
به روي سينمه حسين   
انگاري چشمام ميبينه
يکي با خنجرش مياد    
به روي سينش ميشينه
تو قتلگاه ميشه غوغا، که نيزه ها ميره بالا
ميشه حسين من بي سر
امون امون اي دل اي دل(4)
*****

رحلت حضرت محمد مصطفی(ص) - نوحه 1

امروز علـي گشتــه عــزادار محمّد
اي واي محمّد
در خاک، نهان شد گل رخسار محمّد
اي واي محمّد
*****
فرياد که رنگ علـي از چهره پريده
سرو قد زهراي جوان گشته خميده
جبريل امين اشک‌ فشان جامه دريده
کرده است خزان حمله به گلزار محمّد
اي واي محمّد
*****
ديگـر غـم اولاد پيمبـر شده آغاز
تنهايي و مظلومي حيدر شده آغاز
بي‌تابي صديقه ي اطهر شده آغاز
خون مي‌چکد از ديده ي «عمّار» محمّد
اي واي محمّد
*****
سلمان محمّد زده بر سينه و بر سر
مقداد علي راست به دل داغ پيمبر
خون مي‌چکد از ديده ي گريان ابوذر
گريند در اين حادثه انصار محمّد
اي واي محمّد
*****
يک سلسله از داغ نبي اشک ببارند
يک طايفه جز شيطنت و کينه ندارند
خواهند که هيزم عوض لاله بيارند
فرياد از آن قوم ستمکار محمّد
اي واي محمّد
*****
دشمن زده آتش بـه در خانه ي زهرا
بر عـرش رود دود ز کاشانـه ي زهرا
شد کشته در اين فاجعه دردانه ي زهرا
در بين فشار در و ديوار، محمّد!
اي واي محمّد
*****
حق علي و حضرت صديقه ادا شد
از کوثر او فاطمه يک آيه جدا شد
شش‌ماهه ميان در و ديوار، فدا شد
افسوس از آن غنچه ي بي‌خار محمّد
اي واي محمّد
*****