آه از آن ساعت که سبط مصطفي
يکه و تنها شد اندر کربلا
در هجوم نفرت آن شام تار
بي ستاره ماند ماه تکسوار
آتش کين سوخت باغ لاله ها
سرو تنها ماند و داغ لاله ها
از سپاه آن امير داغدار
شيرمردي ماند اما شيرخوار
لب گشود و سفره ي دل باز کرد
داستان درد خود آغاز کرد
يک نظر بر کشتگان خود فکند
گفت کاي شيران وارسته ز بند
از فنا بگذشته و باقي شده
تشنه لب در بزم حق ساقي شده
گر شما را حق در رضوان گشود
اين همه اجر وفاي عهد بود
عهد جانبازي به فرمان امام
عهد سر دادن به قربان امام
سوي الله اين يگانه راه بود
چون امام آيينه ي الله بود
اينَک اين آيينه تنها مانده است
در هجوم سنگ ها جا مانده است
اي وفاداران وفاداري چه شد؟
از حريم حق نگهداري چه شد؟
خفتگان خاک و خون بهر نماز
هين! به پا خيزيد از اين خواب ناز!
کيست ياري تا مرا ياري کند؟
کو برادر تا علمداري کند؟
نيست آيا پرسش ما را مجيب؟
من غريبم يا زهير و يا حبيب!
بانگ «هل من ناصر» آمد نفخ صور
محشري بر پا شد و نشر و نشور
کشتگان پاره تن برخاستند
بي سر و پا اذن ميدان خواستند
جمله پاکان جهان پيدا شدند
مُردگان انبيا بر پا شدند
کاي اميرِ کل، امام هست و نيست!
بانگ هل من ناصرت از بهر چيست؟
جمله اسماعيل و قربان توايم
سر به سر موقوف فرمان توايم
اذن ده تا لشکر آيد بي شمار
در هزار آيد صد و بيست و چهار
گفت از ايشان خليل بت شکن
پرده دارا پرده ها را برفکن!
از ميان من خود بيايم آشکار
وز يمين عيسي و موسي از يسار
چون حسين اين حشر کبري ديد عيان
با شهيدان گفت و با پيغمبران
پرده ها هرگز نخواهم زد کنار
تا نچيند حق بساط اختيار
راضي ام بر هر چه حق زان راضي است
زين قضا شادم که جانان قاضي است
اين ندا نه از سر خذلان بود
اين صداي غربت انسان بود
من اگر بي يار گشتم در جهان
يعني انسان مُرد و آخر شد زمان
باز نور سرمدي مستور ماند
باز قرآن در ميان مهجور ماند
ناگه از گهواره مانند مسيح
کودکي سر داد آواز فصيح
کاي پدر از غربتت آزرده ام
نيستي تنها مگر من مرده ام؟!
اي بزرگ اين خردي ما را مبين!
آسمانا ناز کم کن با زمين!
گر ندارم بهر ميدان دست و پا
دست گيرم باش اي دست خدا!
«طفل اشکي در کنار افتاده ام
مفکن از چشمم که مردم زاده ام»
قدر وسع خويش بندم بار خويش
دانم از روز ازل من کار خويش
گر چه شمشيرم نباشد در نبرد
با گلو هم مي توان پيکار کرد
شاه دين را اين سخن در دل فتاد
سر بگردانيد و بر جا ايستاد
گفت کاي فرزند ايثار و جهاد
نوگل بستان آزادي و داد
اين زمان گاه هنرمندي تست
چشم رندان جمله بر رندي تست
چشم وا کن تا گل ايمان دهي!
خيز تا در پيش چشمم جان دهي!
در بغل بگرفت و بوئيدش پدر
گوش را تا گوش بوسيدش پدر
گفت بسم الله، رحمن الرحيم
برد بالا طفل نازک چون نسيم
با سپاه کفر گفت اي ناکسان
کودکان را تشنگي آمد به جان
جرع? آبي... ميان اين کلام
پرسش او را جواب آمد تمام
طفل حيدر گردن از غيرت کشيد
با دو گوشش پاسخ آن ها شنيد
تيري از دشت نفاق آمد سه پر
در بر مولا گلويش شد سپر
چون سرش بر دست باب افتاد، گفت:
«کن حلالم اي پدر»، اين گفت و خفت
داغدار غنچه ي نارس، حسين
شد در آفاق بلا بي کس، حسين
دست را با خون آن دردانه شست
دست از هر چه جز جانانه شست
گفت با دادار کاي پروردگار
سهل باشد کار پيش چشم يار
پيشکش بپذير قربان حسين
بعد از اين خود آيم اي جان حسين
بر سر پيمان تو سر مي برم
مُهر پيمان نامه خون اصغرم
نعره زد الله اکبر ناگهان
خون اصغر شد نصيب آسمان...