شب هاي بي ستاره ترينت سحر نداشت
غم نوحه هاي سينه ي تنگت اثر نداشت
يوسف ترين غريبِ خدا! ماهِ آسمان!
از حالِ تو سراغ به جز چشمِ تر نداشت
اي حضرتِ صبور ترين! اي امام صلح!
ايوبِ صبر، طاقتِ صبر اين قدر نداشت
شهرِ مدينه بعدِ علي خود گواه بود
هرگز زمانه اي ز تو مظلوم تر نداشت
رد مي شدند از رويِ خاكسترِ دلت
اصلاً كسي از آتشِ قلبت خبر نداشت
گفتند واجب است حسن سرزنش شود
از اجرِ اين فريضه مدينه حذر نداشت
بازم غريبه ها، به خدا دوستي نبود
در كوچه هاي طعنه تو را نيشتر نداشت
بر منبرِ رسولِ خدا صبِّ مرتضي
بر لب خطيب تكه كلامي دگر نداشت
يك عمر خاطراتِ دلت را ورق زدم
جز اشك و آه و غصه و خونِ جگر نداشت
از خاطراتِ آتش و از ميخِ در بگير
تا گوشواره اي كه دگر گوش بر نداشت
از سينه اي كه آينه ي سنگ خورده بود
تا گيسوئي كه رنگِ حنايش اثر نداشت
از چادري كه وصله دگر چاره اش نبود
از كوچه اي كه راهِ گريزي دگر نداشت
يك شب دو شب نه بلكه چهل سالِ آزگار
كابوسِ كوچه از سرِ تو دست بر نداشت
روزي نشد كه آينه ي دقِ تو به عمد
با تازيانه از برِ چَشمت گذر نداشت
صد پاره كرده اي جگرت را كريمِ دل 
وقتي كه درد جائي از اين خوب تر نداشت