خانه با رفتنت اينبار به هم ريخته است
شهر بي حيدر کرار به هم ريخته است
پدرم نبض زمان بودي و با رفتن تو
سحر و روزه و افطار به هم ريخته است
هرکسي ديد پدر، حال مراگفت به خويش:
دختر فاطمه بسيار به هم ريخته است
بستر خالي تو گوشه ي اين خانه پدر
علتي شد که پرستار به هم ريخته است
بودنت مايه ي آرامش و آسايش بود
حال با رفتن تو کار به هم ريخته است
حسن غمزده را بيشتر از زخم سرت
قصه ي سينه و مسمار  بهم ريخته است
حرفي از کوچه نبايد بشود پيش حسين
چونکه با گفتنش هر بار به هم ريخته است
صحبت از کوفه و بازار و اسيري کردي
از همان لحظه علمدار به هم ريخته است
گفته اي کوفه ميارند مرا طوري که
همه ي کوچه و بازار به هم ريخته است